پرهیزت را با سوهان سکوت برا کن. از پریشان خیالی ات چیزی نگو.سخن گفتن ،سخن گفتن چرا؟

تبادل کلمه ها ،سودای سنگ هاست.آنچه برای بر زبان آمدن،به زمان و اندیشه ای چنین اندک نیاز دارد،نمی تواند ارزشمند باشد.

بر زبانت سرب و جوهر بریز:اگر رفتی با لبان بسته برو،در آذرخشی که در رویاهایت ادامه می یابد.

کریستیان بوبن

دیروز عید غدیر خم بود .مناسبتش برام مهم نیست  ،چرا که من عیدی رو جز نوروز دوست ندارم. اصلا درک درستی از عیدای دیگه ندارم.مهم این بود که من روزای تعطیل خصوصا شب قلبلشو خیلی دوست دارم .  

  تنها بودم .خانواده ام بودن ،اما تنها بودم. مثل خیلی از وقتا که تنهام.این حس آزار دهنده است .برای رها شدن از اون به هر دست آویزی چنگ زدم و میزنم .ولی کارساز نیست.من خودمو گم کردم و تمایلی هم ندارم که پیدا بشم.شایدم از اول خودی وجود نداشته.

دوره دبستان من

منم دلم خواست به پیروی از دوستا ن دیگه خاطرات دوران دبستانمو با نوشتن تازه کنم. 

دبستانی که من توش در س خوندم اسمش «آمنه کرمی »بود و تو محله «خرمشاه »یزد واقع شده.البته الانم هست منتها تبدیل شده به دانشگاه امام صادق.  

میتونم تو ذهنم از در ورودی تا حیاط و سالن درازشو تصور کنم.صبح های زمستون ما رو تو اون سالن صف میبستن و ظهرهای کل سال تحصیلی سالن رو با زیلوهای آبی که همیشه خدا بوی خاک و جوراب میداد مفروش میکردن تا ما روش نماز بخونیم.همه کلاسها و دفتر مدرسه سمت راست سالن بود .مدیرمون خانم عرب بود (فامیلیش عرب بود) که زن قد بلند و نسبتا زیبا و خوش پوشی بود و خیلی به بچه ها توجه نمیکرد.معاون خانم عسکری برعکس تپل و قد کوتاه و مسن بود ولی مهربون و همیشه همه جای مدرسه حضور داشت.

نمیدونم شاید برای شما خوندن اسم معلمهای من جذابیت نداشته باشه.اما من می خوام خوب خوب به یاد بیارم . 

خانم نقلی معلم کلاس اولم بود.چهره شو یادم نمیاد اما خوبی و مهربونیش از یادم نمیره.وقتی که یادش رفته بود اسم منو تو لیست معدل بیستی های ثلث اول قرار بده و سر صف به من جایزه ندادن،اومدم سر کلاس و شروع کردم به گریه.هر چی بهم گفت جایزتو فردا میدم راضی نشدم حالا جایزه چی بود یه جعبه مداد رنگی ۶ تایی،یه دفتر با مداد تراش و پاک کن.اونوقت خانم نقلی رفت برام از دفتر یه جعبه مداد رنگی ۱۲ تایی و مداد تراش و پاک کنی که با بقیه فرق داشت اورد و این منو خیلی خوشحال کرد. 

معلم کلاس دوم:اسمشو یادم نیست اما چهره شو خوب به یاد دارم و میدونم که توی همون محله زندگی میکرد. 

کلاس سوم:خانم هادی نیا  

من و یکی دیگه از شاگرد اولای کلاس  اون سال صندل پاشنه فلزی جایزه گرفتیم .رنگ صندل من قرمز بود و مال اون صورتی. یعنی انگار خدا رو به ما داده بودن.چون نزدیک عید بود اون صندلو گذاشتم روز اول عید پوشیدم با یه پیرهن که مادرم دوخته بود .بعد رفتم تو کوچه با پسر عمم و اومدم بپرم اون ور جوب خوردم زمین و پاپیون رو صندلم کنده شد. خانوم هادی نیا رو خیلی دوست داشتم.

کلاس چهارم :خانوم گلستانی . یه خانوم خوشگل تپل و تر تمیز.

و اما خانوم چنگیزی معلم کلاس پنجم که بد اخلاقی و اخم چهره ش خیلی با فامیلیش تناسب داشت. 

اولین تقلبی که من کردم توی همین سال پنجم بود.یه روز که آزمون علمی بین کلاس پنجمی ها برگزار می شد طبق معمول هر امتحان ما رو بردن تو همون سالن دراز و با همون زیلوهای بو گندو مفروشش کردن .اون روز پشت سر من، ماهدخت نشسته بود .تقریبا شاگرد تنبل کلاس بود البته منم دیگه شاگرد اول نبودم.وسطای وقت امتحان بود که دیدم یه برگه کوچیک افتاد جلو روم که روش نوشته بود سوال پنج.با خودم گفتم : به به ،و به قول عزیزی «ای چه خوبم هست» 

جالب این بود که از ده سوالی که ما توی برگه رد و بدل کرده بودیم تقریبا شش تاشو بلد نبودیم. 

یعنی برای مثال ماهدخت نوشته بود سوال پنج و من در جوابش نوشته بودم بلد نیستم. 

بعد از امتحان چون هر دو ناشی بودیم برگه رو رو زیلو جا گذاشتیم.زنگ بعد خانوم چنگیزی برگه به دست وارد کلاس شد و شروع کرد به چک کردن دست خطای ما با دست خط تو برگه .ماهدخت اعتراف کرد و اشاره های چشمی منو برای اینکه انکار کنه نفهمید .وقتی نوبت به من رسید هرچی خانوم چنگیزی گفت :این دست خط توئه خاکشیر. من گفتم: نه نیست. 

آخر زنگ رفتم پیشش و در گوشش گفتم خانوم اون دست خط من بود اما چون جلو بچه ها گفتید من گفتم نه  

عزیز مهربون هم سری تکون دادند و گفتند برو بشین.