لنگها و سنگها

گفته بودم که اغلب چشمهای خدا رو روی دیوار سفید می بینم که مهربونه ،که درشته

خواهرم گله مند می شد که چرا حالا اون چشمها مردونه است و من می گفتم نمی دونم اینجوری میبینم دیگه .بعد ازش می پرسیدم تو چه جوری می بینیش؟ می گفت من همیشه حس می کنم خدا توی این گوش ماهی های کنار دریاست هر وقت می ریم کنار دریا می زارم دم گوشم صداشو می شنوم و من ذوق می کردم که چقدر خدا رو قشنگ حس می کنه و می بینه.

گاهی از همین خدایی که همه مون یه جوری حسش می کنیم گله دارم  مثلا، وقتی می بینم ملکه خانم که چشمهای درشتی داره و توی خانواده فقیری بزرگ شد و بعد دادنش زن یه مرد زن مرده که دو تا بچه داشت و اون بردش به یکی از شهرستانای کوچیک و بعد از چند سال شنیدم چهار تا دختر داره و بعد شوهرش تو تصادف مرد و دوباره بعد چند سال شنیدم خودش بیماری سختی گرفته و داره میمیره و همین چند ماه پیش که دیدمش روی ایوون خونه برادرش نشسته بود و با چشمای درشت و قشنگش با من حال و احوال می کرد و من به خودم گفتم چشماش چرا ثابته و به مادرم که گفتم گفت مگه نمیدونی کور شده.

یا مثلا مردی که سرطان داره و بدجور بی پوله و زن و یه بچه 6 ساله داره همسن بچه من و تازگیها دست این بچه رفته لای در خونه و دو تا از انگشتهاش قطع شده .

اونوقت اینا رو که می بینم  به خدا می گم :

خدایا چرا هر چی سنگه برای پای لنگه

امضاهای الکی پلکی

من مالک تو هستم

- کی گفته؟ من مالک ندارم

خب اگه من نیستم ،پس کیه؟

-هیچ کی، خودم.

نه نشد، پس اون امضاهایی که توی عقد نامه کردی چی بود؟

-مگه قبول کردن اونا معنیش اینی که تو میگی میشه. بعدشم من هیچ کدومشو اصلا نخوندم.

خب دیدی .پس من مالکتم.جسم و روحت برای منه.

-نخیر ،نه، من هیچ مالکی ندارم.جسممو اگه لمس می کنی برای اینه که دوستت دارم و تو رو انتخاب کردم و روحم ،هیچ کی نمیتونه مالک روح بی در و پیکر من باشه گاهی خودم هم از عهده ش بر نمیام.

هر کار می خوای بکن من مالکت هستم.


ضربان قلبش تند می شه اما به روی خودش نمیاره یه ننننننننننخخخخخخخخیر بلند میگه و سعی می کنه بخوابه





ظرفشور بودنم آرزوست

می دونید دوست دارم تو یه رستوران یا هتل کار کنم اونوقت تو آشپزخونش ظرف بشورم.اصلا ظرف شستنو  خیلی دوست دارم.ظرف بشورم و آهنگ گوش بدم .ظرف بشورم و فکر کنم، خیالبافی کنم با خودم حرف بزنم، با آدمای خیالم حرف بزنم ،باهاشون برم اونور آب .اونجا هم برای خرج و مخارج زندگیمون برم ظرف بشورم چی میشه مگه .میگن اونجاها مثلا ظرفشور باشی به چشم حقارت بهت نیگا نمی کنن.

فقط یه چیزی خیلی فکرمو مشغول کرده اینکه نکنه رستوران و هتلهاشون ماشین ظرفشویی داشته باشه.

نطق امروز دلم

ـ من دوست دارم توی توالتمون یه گلدون باشه و گیاه توی اون همیشه سبز بمونه و  یه ماه که می گذره برگهاش زرد نشه.


ـ من دوست دارم وقتی به یکی حرفی می زنم ،چیزی که می خوام رو بفهمه نه حواشی اون رو. اصلا دلم می خواد از رفتارم، از نگاهم بفهمه چمه.


ـ من خیلی خوشحالم که آدمای دور و برم دونه های دلشون پیدا نیست وگرنه از دیدن این همه سیاهی دو روزه دق مرگ می شدم.



هنوزم با هم دعوا می کنند.هنوز هم حرف همدیگه رو نمی فهمند تنها تفاوتی که کرده اینه که کتک زدن در کار نیست آخه تقریبا پیر شدن دیگه توانایی سابق رو ندارند. بچه که بود وقتی دعوا می کردند می ترسید می رفت توی یه اتاق دیگه. یه بار توی یکی از دعواهای سختشون کنار مادر نشسته بود که بابایه لیوان پرت کرد خورد  کنار سر مادر به دیوار و با صدای وحشتناکی شکست.شروع کرد به گریه کردن که بابا یه سیلی زد تو گوشش و گفت تو چرا گریه می کنی؟ چته؟

و اون صدای گریه شو خفه کرد.

بزرگتر که شد بازم دعوا می کردن اما اون از اتاق بیرون نمی اومد .همیشه می ترسید از مادرش دفاع کنه می ترسید حرفی بزنه.

الانم می ترسه همین که جر و بحثشون شروع می شه ضربان قلبش تند می شه و آرزو می کنه کاش اونجا نبود و سکوت می کنه تا آروم بشن.

اونها بدبخترین آدمهای روی  زمین هستند وقتی، بدون هیچ نقطه مشترکی  37 سال با هم زندگی کردند. شبها سرشون رو روی یک بالشت گذاشتند و شاید بدون هیچ عشقی با هم در  آمیختند.بچه دار شدند و زندگی کردند.سختی کشیدند و خوشیهای کوتاه مدت داشتند و باز دعوا کردند و باز کوتاه نیامدند.هیچ وقت حرف همدیگه رو نفهمیدند و ادامه دادند و  ادامه می دهند .



پسر بزرگه وقتی 10 سالش بود:

مامان دوست دارم بزرگ شدم دوستامو سوار ماشین کنم بریم خیابونا رو بگردیم.

من:منم دوست دارم باهاتون بیام.

پسر :باشه به شرطی که اون موقع هم مثل  الان روژ لب صورتی بزنی و موهاتو بزاری بیرون و صدای آهنگو زیاد کنی و خلاصه همینجوری جوون باشی.

من :

قول میدم.

پسر بزرگه امروز که 13 سالشه:

مامان چین این دخترا اینجوری لباس می پوشن و موهاشونو درست می کنن و آرایش می کنن میدونی مامان اینا فساد جامعه هستن -مامان خجالت نمی کشی روژ قرمز می زنی _مامان صدای آهنگو کم کن ،زشته.



پسر کوچیکه وقتی 5 سالش بود:

مامان می خوام هر روز برم با آیناز بازی کنم.می خوام دوستم باشه.

پسر کوچیکه  امروز که نزدیک 7 سالشه:

مامان میدونی ما نباید با دخترا بازی کنیم.

من: کی گفته ؟چرا؟

پسر کوچیکه:برای این که خاله مون تو مهد می گفت نباید با دخترا بازی کنید .حالا هم تو مدرسه مون دخترا ساختمونشون اون طرفه.بعدشم دخترا موشن مث خرگوشن پسرا شیرن مث شمشیرن .

من :مستاصل و درمونده از جامعه که تموم حرفها و آموزشها و تربیت منو گه مال می کنه .



فروشگاه مدرسه یه پنجره رو به  حیاط داشت و زنگهای تفریح بچه ها هجوم می آوردند به سمت اون پنجره که از بیرون یه مربع سیاه به نظر می رسید.

اون روز، اونم دستشو مثل بقیه دراز کرده بود تا سکه ی نو و براقو بده به فروشنده و یه کیک بگیره .

نگاهشو که به سمت راست چرخوند دید یه جفت چشم خیره شده به سکه و بعد چشمها چرخیدند و درازای دستشو طی کردند و  لغزیدند روی صورتش و به چشمهاش رسیدند و همون جا میخکوب شدند.

نفهمید چطور خودشو از صف بیرون کشید و رسوند به کلاس و سکه رو توی کیف صاحب نگاه قرار داد.



اون روز یکی از بچه های پولدار کلاس سکه ای رو از کیفش بیرون آورده بود و گفته بود بچه ها نگاه کنید این سکه ی ده تومنی جدیده.

همیشه از چیزهایی می گفت که گوش اغلب بچه ها نشنیده بود کفش و کیفش قشنگ تر از بقیه بود .یه بار داشت از شیرینی دانمارکی می گفت که شب قبلش خورده بود. اون گفت شیرینی دانمارکی چه جوریه ؟

گفت نخوردی تا به حال ،فردا برات میارم.

آسمون همه جا یکرنگه؟

بهم میگه چقدر برنامه ریزی کردی برای این هدفی که دارید همه زندگیتون رو براش می ذارید؟

میگم برنامه ریزی خاصی نکردم اصلا من نمی تونم برای آینده خیلی برنامه ریزی و ریز بهش فکر کنم.

از همون بچگی هم همینطوری بودم وقتی ازم می پرسیدن می خوای بزرگ شدی چه کاره بشی نمی دونستم چی باید بگم یعنی نمی تونستم تصور خاصی داشته باشم از آینده ای که نمی دونم چه جوریه؟

بعد می گم حالا آخرش اینه که برمی گردیم سر خونه اول.

میگه آخه حرف همه زندگیتونه. بعد دستشو جوری میگیره انگار داره یه کیسه کوچیک رو با یه دست بلند می کنه .

می گم میدونی فکر می کنم شاید یه جای دیگه همه چیز بیشتر جنبه انسانی داشته باشه و ادم حداقل یه  زندگی دنیایی بهتر و لذت بخش تر داشته باشه.

شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا می ندازه و میره بخوابه.


چه خوب جستی ملخک

چند روز پیش خونه مادرم بودیم خواهرم گفت قدر زندگیتو بدون شماها خیلی خوشبختید گفتم چطور ؟

گفت جدیدا درصد زیادی از زن و شوهرای جوون مثل فلانی و فلانی از هم طلاق گرفتن و دلیلشم رابطه داشتن زن یا شوهر با یکی دیگه بوده .

همون روز دختر خاله هام برای عید دیدنی به خونه مادرم اومدن.خاله من 5 تا دختر داره که با دو تاشون از نظر سنی تناسب داریم و دور بر هم هستیم. بچگی هم بازی بودیم و انواع و اقسام شیطنت ها که فکرشو بکنید از ما سر می زد از دزدیدن عسل از باغ بغلی گرفته تا اذیت کردن پسرها .

یادمه کوچه خاله م اینها خاکی بود بارون که می اومد کوچه گل و لای می شد اونوقت مردم آجر می چیدن تا پاشونو بذارن روی آجرها و رد بشن و کفشهاشون گلی نشه .بعد دختر خاله هام گفتن بیاید بریم زنگ خونه های مردمو بزنیم و فرار کنیم .رسیدیم به یه خونه گفتن پسرای دانشجو این خونه رو اجاره کردن بیاید اذیتشون کنیم. آقا زنگو زدن در رفتن من موندم آخرین نفر روی یه آجر درست جلو در خونه که درو باز کردن و یه دختر بچه 10 ،11 ساله دیدن که ترسیده و دختر خاله ها که اون طرفتر به من و بی عرضگیم و اون پسرا با شیطنت می خندیدن.

خاطرات زیادی باهاشون دارم و دوستشون دارم ولی از اونجایی که رفت و آمدها کم شده معمولا سالی یکی دو بار همدیگه رو نمی بینیم و اون روزم خونه مادرم دیدمشون بچه هاشون بزرگ شدن و خودشون خانم و چیزی که جالب بود هنوز هم شیطنت می کردن .از شوهراشون خیلی خبر ندارم اما خودشون مثل اینکه روابط دوستی با مردهای دیگه دارن و با هم با بچه هاشون و دوستهای مذکرشون میرن مثلا پیک نیک.


از توی حرفاشون اینا رو فهمیدم .به بچه هاشون نگاه کردم و دلم سوخت برای رفتارهایی که در  آینده احتمالا دارند و به شوهراشون که به نظرم دلیل اصلی این رفتار هستند.

بعد دیدم انگارخواهرم راست میگه. روابط ضربدری و دوستی نا سالم زن و مردهای متاهل با زن ها و مردهای دیگه جا افتاده تو جامعه ما .

به خودم فکر کردم و گفتم :چه خوب جستی ملخک


سال جدید شروع شد با خوشی و خوبی و من اصلا به روی خودم نیاوردم که خیلی چیزها و کارها سال مرگیه. به روی خودم نیاوردم که خطهای دور لبم عمیق تر شده و انرژی و حوصله ام کمتر .تصمیم گرفتم برای عید دیدنی به خونه همه فک و فامیل برم .رفتم و از دیدن دختر و پسراشون خوشحال شدم بعضی هاشون رو شاید دو سالی می شد که ندیده بودم اکثرا چاق شده بودن و نفراتشون اضافه شده بود و هیچم بوی بدبختی و گله و شکایت از وضع و اوضاع  نمی اومد.

عروسی رفتیم و باز هم به روی خودم نیاوردم که همه چیز تکراریه .رقص عروس و داماد و خانمها و نشستن مردهای بیچاره توی سالن اون طرفی و نشون دادن راز بقا بهشون تا حوصله شون سر نره و آرزوی اینکه کاش مثلا همه خانواده ما سر یه میز می نشستیم و عروس و دوماد و رقصشونو نگاه می  کردیم و هر کی می خواست روسری سرش می کرد و هر کی نمی خواست نمی کرد.هر کی می خواست می رقصید و هر کی نمی خواست نمی رقصید.

به همه اینها محل نذاشتم و سعی کردم بهم خوش بگذره و متاسف نباشم از اینکه چرا جدیدا برای شاباش و وهدیه به هم گل نقره میدن بدون اینکه فکر کنن هیچ قشنگی و احساسی توی یه شاخه گل فلزی نیست.تنها بخشی که خیلی دوست داشتم موقع شام بود چون شدیدا گرسنم بود و شاید برای اولین بار شام عروسی را با لذت خوردم.

توی این چند روز شادی کردم ،رقصیدم ،خندیدم و همه جنبه های خوب زندگی رو دیدم چون دوست نداشتم مثل خیلی روزها که احساس روز مرگی و بیهودگی می کنم و هی به زندگی و زنده بودن لعنت می فرستم و دلیل بیهوده شو نمیدونم ،باشم .

آهان بعد از سالها زو بازی کردیم خونه عموم خدایا چه کیفی داشت. یادم اومد سالها پیش وقتی هنوز 15 ،16 سالم بود همونجا بطری بازی کردیم همه دختر عمه ها و پسر عمه ها و عموهام بودن  یه دور که باید نفر ته بطری بشگون می گرفتن به من افتاد و من بهونه کردم نمیشه چون پسر عمه نامحرمه، دوباره دور بعد که بازنده شدم باید با باسنم روی دیوار می نوشتم قسطنتنیه و مجبورم کردن بنویسم .

اما زو بازی امسال یه تفاوت بزرگ داشت و اون اینکه دیگه اون جمع بزرگ نبود و فکر می کنم اگر هم بودن اونقدر همه از هم دور شدن و بزرگ شدن و به قول خودشون خانم و آقا شدن که بازی نمی کنن.

خلاصه اینکه اول امسال خوب بود ،خوب بود .