گاهی دنیا و خیلی از آدمهایش می زنند شیشه عینک خوش بینی که با آن متولد شده ای می شکنند آنوقت دنیایت متحول می شود و دیگر همه خوب نیستند تا خلافش ثابت شود.
سختی دیدن آدمها بدون نقابشان آنقدر زیاد است که دلت می خواهد دنیا دستهای کریه اش را از روی شانه ات بردارد و برای خنک شدن روحت پناه ببری به سالهای کودکی و پنکه ی یک دست آبی مادربزرگ .
اینجاست که عقلت از پیله اش بیرون می آید و پیروز مندانه لبخند می زند . پناه میبری به خانواده ات که نقاب ندارند و دوستت دارند .ترجیح می دهی صندوقچه ی در بسته ای باشی که با هر دستی باز نمی شود.
خیلی خوب نوشتی بعد از مدتها باب دلم نوشتی